آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

پاییزه پاییزه، برگ درخت میریزه

سلام به روی ماهت،   چند تا چیز بگمو چند تا عکس میگذارمو میرم. چند شبه که تا خوابت میاد میای بغل منو به بابا احسان میگی بابای شب بخه یعنی بای بای شب بخیر .جدیدا خیلی دوست داری تو بغل من باشی و نمیدونم حس میکنی اینجوری من ازت جدا نمیشم و نمیرم.خیلی دلم میسوزه برای لحظه هایی که دوست دارم با هم باشیم ولی من سر کارم.ولی زندگی همینه احتمالا بعدا درک خواهی کرد .عاشق نانای زدن با ارگتی عزیزم و موقع زدن ژستم میگیری.چند شب پیش برای اولین بار کنسرت شجریان دیدی مرغ سحر و کلی با دقت نگاه میکردی و میپرسیدی که این کیه؟و کلی دوست داشتی .جمعه عمو امین اومده بود از سربازی و رفتیم هشتگرد و کلی توپ بازی و سنگ بازی و هاپو بازی کردی .هوا خیلی سرد شده و...
28 آبان 1391

چند روز پاییزی

سلام ، هفته گذشته پر بود از سرماخوردگی از چهارشنبه قبل من وشما و بابا احسان سرما خوردیم.شما یک کوچولو تب هم داشتی .بینی سه تامون گرفته هنوزم بعد یک هفته خوب نشدیم که.شما که اشتهاتم کم شده عزیزم.ولی تو همین سرماخوردگی باز ما رفتیم تو حیاط و از پاییز سبز حیاطمون عکس گرفتیم.پارسال این موقع تو حیاطمون برف نشسته بود ولی امسال فعلا که خبری نیست.البته چندروزه که بارون میاد و ما کلی شادیم.پنج شنبه صبح هم رفتیم دفتر بابایی و کلی شیطونی کردی .و نقاشی با ماژیک ولباستو ماژیکی کردییی.شاید این تجربه به دردت بخوره .حلال ماژیک گلیسیرینه و رفتیم خریدیم و خوشبختانه یک لباس میهمانی را نجات دادیم .هورااااا.شنبه رفتیم برات ارگ کوچولو خریدیم .چقدر دوستش دا...
23 آبان 1391

مهر گذشت

سلام، ماه مهر چه خوش گذشت.همش مناسبت بود اونم خوب خوب.رفتیم تولد بابا جون ایرج .چقدر خوب بود .شما چشم از شمعها برنمیداشتی و همش فوت میکردی.برای بابا جون تنی سالم و عمری طولانی با خوشی آرزو میکنیم. بگم از کارای جدیدت: دیگه خیلی بامزه حرف می زنی .هرچی از کسی میگیری و یا میدی به کسی میگی مرسی و طرف خل میشه .من که اینقدر زدم به قفسه سینم که درد میکنه . میپرسم خونمون طبقه چنده با خنده میگی شش نمیدونم چرا برات این سوال بامزست ؟ هنوز برنامه غذاییت مثل سابقه با این فرق که به انار هم علاقه خاصی پیدا کردی. هنوزم دوست داری دهن بقیه غذا بگذاری. دکتر برای چکاب نبردمت .خیلی تنبلم نه؟ جمله جالبی که گفتی:بابایی دستشوییه دندون ١١ تا داری فک...
14 آبان 1391

آبان و پایان 17 ماهگی

سلام، چند روز آخر هفته روزهای خوبی بودن .چهارشنبه که عمه نیلوفر و عمو آرمان اومدن پیشمون و کلی بهمون خوش گذشت . شما  با بابایی طبق معمول همیشه رفتین و از تو بالکن یک فلفل کندیدو آوردی تو آشپزخانه که به من بدی یک مرتبه یک گاز از فلفل زدی منم پریدم و از تو دهنت آوردمش بیرون ولی صورت نازت قرمزی شد وای که دلم میخواست گریه کنم .کلی ماست دادم بهت .خودت ولی چیزی نگفتی.وسطای شب کمی نا آرومی کردی .گفتیم که جاتو عوض کنم آروم بشی که دیدم کلی کهیر تو پشتو پاهات زدی چه صحنه بدی بود .فشارم اومد پایین.بابا احسانو بیدارکردم و رفتیم آتیه دکتر برات آمپول نوشت و شربت دیفن هیدرامین .خدا خیر بده پرستارو که کلی آمپولتو خوب زد.ولی خوب یکم گریه کردی .دک...
14 آبان 1391

تولد 10 سالگی یگانه جون(یایه)

سلام، تولد یگانه جون (بقول شما یایه)١١ آبانه ولی چون ممکن بود همه به علت سه روز تعطیلی همه برن مسافرت ،خاله لادن تولد را ٤ آبان گرفت.خیلی خیلی بهمون خوش گذشت .مخصوصا شما که کلی بادکنک بازی کردی و دست زدی و نقاشی و عروسک بازی و نانای.یگانه جون خیلی ناز شده بود شما هم که نگو ماه .با سارفون لی مثل ماه شده بودی .شب خوبی بود اینم چند تا عکس ناز: خوب بخوابی فرشته کوجولوی من: دوستت دارم. ...
8 آبان 1391

سربازی رفتن عمو امین

بله عمو امین اول آبان رفت سربازی اراک.موهاشو زده بود .خیلی هم بهش میومد.حیف عکس نگرفتیم چون وقتی دیدیمش آخر شب بود .دلمون براش تنگ میشه .امیدواریم زودی برگرده .دیشب عمه نیلوفر و عمو آرمان که با مامان جون اینا رفته بودن تئاتر ،شب اومدن خونمون و برامون آش پشت پا آوردن.الان که مینویسم هوس آش رو کردم شب بریم خونه و بخوریمش به به.
8 آبان 1391
1